صبح خود را در مازندران در ایران با بهترین آرزوها و امید داشتن به زندگی بهتر و سالمتر آغاز میکردم. سر حال و پرانرژی و با زمزهای قطعه شعری که از دوران جوانی به یادم مانده است، خود را روی تختهی داربست میرساندم. هوا سرد بود اما به اندازهای نه که اذیت مان کند و مانع کار شود. شش نفر بودیم و کار نمای بیرونی ساختمان را انجام میدادیم. چندی قبل تهران برفته بودم. رفته بودم پاسپورتم را به دفتر کفالت تحویل دادم. قرار شد ویزه را برای سه ماه دیگر تمدید کند و چهل روز بعد باید دوباره بروم و تحویل بگیرم. دفتر کفالت برگهی رسمی با مهر و امضا برایم داد که نشان میداد پاسپورتم در پروسهی تمدید قرار دارد و حضورم در اینجا قانونی است. با این وجود، از خیلیها شنیده بودم که نیروی انتظامی به این برگهها توجهی ندارد، اما به حرف آنان اعتنایی نداشتم و بر اعتبارش اصرار میکردم.
در اواخر وقتی موضوع گرفتاری و رد مرز مهاجران افغانستان جدی شد، صاحبکار با دکاندار سر کوچه هماهنگ شده بود که هر زمانی موتر نیروی انتظامی را به سمت کارگاه ساختمانی دید، به نگهبان کارگاه تماس بگیرد. حدود ساعت نُه صبح بود که نگهبان با ترس و نگرانی به سراغ ما آمد و از حرکت موتر نیروی انتظامی به سمت ما خبر داد. من که برگهی دفتر کفالت داشتم و یک رفیقم هم پاسپورت داشت، ماندیم و دیگر کارگران بهجای دورتر از کارگاه که قبلا توسط صاحبکار برنامهریزی شده بود رفتند. ده-پانزده دقیقه بعد موتر نیروی انتظامی جلو کارگاه توقف کرد. دو سرباز از موتر بیرون آمدند و داخل کارگاه شدند. مستقیم بهسوی ما آمدند که با اعتماد به نفس و خیال راحت مصروف کار بودیم. من روی داربست بودم و رفیقم در داخل سنگ برش میکرد. آن دو بین خودشان چیزی گفتند که صدای ماشین نگذاشت بفهمم چه میگویند. دیدم یکی از سربازان سطل دوغآب را که در دم پنجره بود با لگد به بیرون پرتاب کرد که با برخورد به چوب داربست، سر و صدای بلندی بالا شد. در ایران
رفیقم ماشین را خاموش کرد و من هم از روی داربست به داخل آمدم. به دو سرباز نگاه کردم، صورت شان درست همان حالت خودخواهانه را داشت. همان خودخواهیهای ذاتی که آدمهای دیگر را به حساب نمیآورند و دنیا را تنها مال خودشان میدانند. در کمال ناباوری به پرخاشگری و فحش رکیک و دور از ادب شروع کردند. یکی از آنان با لحن آمرانه پرسید: «که شما را آورده اینجا؟» اسم صاحبکار را گرفتم. گفت: «غلط کرده. گم شوید، بروید لباس تان را عوض کنید که برویم کلانتری.» آرام و امیدوار گفتم: «آقای سرهنگ، ما دو نفر قانونی آمدیم، ویزه داریم.» سرباز مثلی که خشم و قهرش بیشتر شد، گفت: «به جهنم که ویزه دارید. مگر نمیدانید که اینجا محل ممنوعهی کار برای اتباع است؟» ساکت ماندم و رفیقم هم حرفی نزد. سرباز نزدیک من شد و با تکانی محکم به بازویم گفت: «نمیفهمی چه میگویم؟ یا دوست داری با همین لباس ببریم کلانتری و بروی پیش خانوادهات؟»
به اتاق آمدیم تا لباس تبدیل کنیم. رفیقم بیقرار و ناپایدار پاسپورتش را گرفت و برگشت نزد سرباز. سرباز که در دم دروازه ایستاده بود اعتنایی به پاسپورتش نکرد و دستش را تکان داد. پاسپور دور افتاد. دوباره به اتاق برگشت.
سختیهای بیپایان مهاجران در ایران (۸)
بلاتکلیفی دانشآموزان مهاجر در ایران؛ آیا آنها امسال شامل مدرسه/مکتب خواهند شد؟
وقتی لباسهای خود را عوض کردیم، سرباز داخل آمد و دستهای هردوی مان را از عقب دستبند زد. با تیله و تحقیر ما را از اتاق بیرون نمود و اجازه نداد حتا لوازم ضروری خود را برداریم. ما را به کلانتری بردند و آنجا هم وقتی داد و فریاد کردیم که ما ویزه داریم و حضور ما قانونی است، کسی توجه نکرد، جز اینکه به رفیقم چند سیلی هم زدند.
سه ساعت در کلانتری ماندیم؛ در اتاق تاریک ما را حبس کرده بودند. بعدا به اردوگاهی در قم آوردند. تا آنجا رسیدیم حالی به جان ما نمانده بود. رفیقم بیشتر از من بیتاب و مضطرب بود. او تازه دو ماه میشد که آمده بود. بهگفتهی خودش، هنوز پول «قاچاقبری» خود را هم کار نکرده بود. یک شبانهروز در اردوگاه قم ماندیم. در یک محیط آلوده و غیربهداشتی. رفیقم آنجا مریض شد اما چون ویزه داشت، رهایش کردند و برگشت تهران. از من اما به برگهی دفتر کفالت اهمیت ندادند و گفتند تو رد مرز میشوی، و واقعا هم رد مرز کردند. هرچه گفتم و هرقدر تضرع و خواهش کردم، کارساز نبود. در ایران
دو روز دیگر، با تنها لباسی که بر تن داشتم، در غزنی رسیدم؛ در هتلی در ایستگاه قندهار. وقتی نزدیک ظهر آفتاب روشن از پنجره میتابید، من به ستونی تکیه داده بودم و منتظر بودم تا چای سبز فرمایشیام را بیاورند. در همین فرصت دست به جیب بردم و برگهی دفتر کفالت را بیرون آوردم. هنوز بهخاطر مهم بودنش در لایهای کاغذ است و جابهجا نشده. به این فکر میکردم که چطور ممکن است نیروی انتظامی یک کشور به مدارک دفتر کفالت که جزء نهاد رسمی و دولتی است و هر دو متعلق به یک کشور، اهمیت نمیدهد؟ و این سؤال در ذهنم چرخ میزد که چطور ۳۵ روز بعد پاسپورتم را از دفتر کفالت تحویل بگیرم؟ پاسخ درستی به ذهنم نمیرسید جز اینکه ده روز قبل از آن تاریخ باید دوباره قاچاقی برگردم. از شنیدن کلمهی قاچاقی حالم بد میشد اما خود را قانع میساختم که گزینهی دیگری برای برگشتن نیست؛ آنهم در صورتی که چانس بیاورم کدام اتفاق وحشتناک در برابرم سبز نشود.
اولین کسی باشید که نظر بدهید on "سختیهای بیپایان مهاجران در ایران"